**پايگاه تفريحي پسرايروني**
موضوعات
دوستان
  • ورزش پسرايروني
  • پسرايروني
  • انجمن پسرايروني|تفريحي,سرگرمي
  • تك داستان آموزنده
  • خريد فيلترشكن ساكس وي پي ان
  • ترفند>تازه های فناوری>عکس...........
  • دانلود فیلم های خارجی با کیفیت hd و لینک مستقیم
  • قبر افكاراتم
  • این یک آغاز است و شاید بی پایان ...
  • دارالمیزان
  • ترفند <تازه های فناوری>عکس و ..............
  • پسران سبز (سربازان کوروش)
  • Darkness
  • ایران
  • بیقرار توأم و در دل تنگــــم گله هاست
  • پاتوق دختر و پسر های ایرونی
  • عشق یه طرفه ممنوع
  • لحظه های تنهایی
  • تک عشق
  • دست های پر از خالی
  • نمایندگی قرص های مگنا آر ایکس (ZShop)
  • هیئت متوسلین به حضرت علی اصغر (ع)
  • دانلود فیلم آهنگ و موزیک
  • انتهاي روياي الهه عزيز
  • آموزشي،سرگرمي(اميدوارگلپا)
  • اشعاری از فاضل
  • تك داستان آموزنده
  • نامردی آ آ
  • طلایه دار عشق
  • mode-pic
  • ترفند>تازه های فناوری>عکس...........
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند همین حالا لینک خودرا ثبت کنید
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان *متن های غم تنهایی-عاشقانه-معما-داستان های کوتاه* و آدرس pesarironi.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در وبگاه ما قرار میگیرد.با تشكر





    تبلیغات
    تبلیغات
    آمار وبگاه
    امكانات
    گوگل پلاس
    آخرین مطالب
    آرشیو
    پیوند روزانه
    تبلیغات
    تبلیغات
    پشتيباني وبگاه
    گالري عكس
    داستان کوتاه جالب و آموزنده: عشق بي پايان

    نويسنده: Admin

    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
    پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
    پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
    پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
    او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
    يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
    پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
    پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
    پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

    این داستان زیبا توست کاربر عزیز shagayeg  ارسال شده علاقه مندانی که دوست دارن مطالب خود را در نمایش بگذارن می توانند از این لینک مطلب خود را ارسال کنند

    يك امتياز و نظر وقت زيادي نميگرد!!

     


    نظرات شما عزیزان:

    علیرضا
    ساعت12:13---17 شهريور 1390
    خیلی آموزنده بود . تشکر
    واقعا اگر ما برای شریک زندگی وحتی دیگران ارزش قائل شویم چقدر دنیا خوب میشود


    نام :
    آدرس ایمیل:
    وب سایت/بلاگ :
    متن پیام:
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

     

     

     

    عکس شما

    آپلود عکس دلخواه: